نمیدانم میدانی یا نه
که در این فصل پیش از سرما و مهمانی برگریزان
_ معلوم نیست چرا اسماش را پاییز گذاشتهاند اصلا _
چرا ابرهایی که تنها در خواب معصومانهی باریدن غوطه نمیخورند
_ خلاف ابرهای تابستانی،
فقط خاکستریاند؟
هوا که دست از بارانی نبودن میکشد
بارش همان خط نگاه چشمان خیس دختر ابر خاکستریست از فراز شانههای مرد آسمانِ یکه
به سمتِ زمین و چکمهپوشان منتظر!
مقصد که زمین
سفت و سرد و واقعی
آن وقت شانههام مال تو برای گریستنات.
راستی، نمیدانم میشنوی یا نه
صدای برگهای ریختهی این فصل را
_ معلوم نیست چرا اسماش را پاییز گذاشتهاند اصلا _
در میان خط آرام و متلاطم گریهات
که چکمههامان را بپوشیم؟
ویسلاوا شیمبورسکا که برندهی نوبل ادبی شد به خاطر شاعرانههاش سالها قبل، جایی میگوید که مناسبتها را درگذریم و هر روز را دریابیم که در هر یک نشانههای بسیاریست. تعبیر مشابهی هم در روایات داریم که هر روز را به شرط فراتر از روزمرهگی رفتن میتوان عید گرفت (از علی ابن ابوطالب _ که این بامداد هنگامهی ضربتخوران اوست). با این همه، و با همهی داعیههای تشرع در روزگارانی و روشنفکری در دورانی دیگر، اما همیشه انگار آدم منتظر فرا رسیدن روز خاصیست که مهری بر پیشانیاش زدهاند که مثلا سالروز هجرت است، سالگرد تولد یا سالمرگ و الخ تا باز هم مثلا بنشیند به شادی یا عزا تازه کند. حالا که از این منظر موضع روشن شد، پس بگویم که «تولد»م فرا رسیده و نه به قصد جشن گرفتن، که به خاطر لحظهای که رسیدناش گویی اوج اندیشیدن به از کف رفتههای مطلوب و داشتههای نامأنوس و آیندههای مبهم و موهوم است، آرام ندارم.
آری، آرام ندارم ...
سی و سه! روایت است که مسیحا در این سن یا مرد یا عروج کرد. کاری به ایناش ندارم، تازه بماند که در عالم تشیع ِ اسمی هم دیگر پنبهی مصلحیت آخر الزمان را دارند میزنند (هر چند از سوی مقابل هم میکوشند تا هر چه زودتر میعاد موعودش را پیش اندازند و حتا اگر شده به میثاقنامه در چاه افکندن و آتش جنگ بر افروختن). غرض این که خلاف همهی همان داعیههای پیشین، حسی روانی از درونات میگذرد چه سالی که پا در آن میگذاری به تقویم تولدت، سال خوبیست برای رفتن، رفتنی که کاملا بیاندیشه و بیخیالِ بعدش! چه اهمیتی دارد که نسخهات را چهگونه بازیابند؟ آری، سی و سه خیلی حس خوبی دارد برای رفتن! کاش ...
خوب، برای شروع زیاده از اندازه فلسفیدن و سفسطیدن صرف کردم! میترسم اگر کسی هم برایاش مهوع نباشد، خودم بالا بیاورم. آری، بس است! پس میزنم به خودِ دنیای «نوشتن»، نه این که جدل و لفاظی نویسندهگی راه بیندازم، که بنشینم خودم را بر کاغذ بیاورم _ البته کاغذ که چه عرض کنم! بر لوح شیشهای درستتر است. به هر حال، این است شرح ماجرایی که اگر هم نخوانیدش چیزی از کفتان نرفته است:
...
...
...
راستاش، احساس درماندهگی میکنم در نوشتن و مروری منسجم و مطنطن! هم جسمام از بدخوابیهای مستمرم خسته است، مثلا چشمهام که به سوزش افتادهاند و دستی که درد میکند، به ویژه در نواحی مچ و ساعد، هم یک جورهایی کلافهام. با همهی آن خستهگی همین حالا در حال نوشتنام، پس آنچه مانع نوشتنام و برانگیزندهی حس توقفام میشود، همان کلافهگیست. میدانید چیست؟ حس میکنم تمام جانام چنان خراشیده است که آسوده نیستم ابدا! بدجوری این خطخطیهای کشیده شده بر روانام، که حتا خرده خوابهایم را امان نمیدهند، کلافه و درماندهام کردهاند! نسبت به هیچ که نه، برای همین قلم زدن درست و حسابی دستکم! آری، در نهایت سرحداتِ متصور خستهگی پرسه میزنم ...
نتیجه این که هر چند خواستهام به جای «آن همه ننوشتههایم» یکباره بنویسم، باز نمیتوانم. تکتک این کلماتی که مرا در حاشیه میبرند، به خون جگر بیرون میریزند. با این همه، تقلا میکنم، گویی دست و پا زدنِ سکرات موت! خلاصهی آن همه را که میتوان تا انتهای قید «همیشه» به درازا کشید، وا مینهم به این پارههای تکهتکهای که پهن میکنم بر بساط:
- «مرکور (جیوه)» که داستانیست غریب از املی نوتومب با ترجمهی متوسط موگه رازانی، ماجرای تولد دو باره است. و البته نه فقط ماجرای تولد که حکایتاش مفصل است و در میگذرم. فقط بدانید تولدش هم از آن زاد و ولدهای مرسوم نیست!
- «گیلانه» (کار رخشان بنیاعتماد) فیلمیست پوچگرا با بازی به یاد ماندنی و بینظیر فاطمهی معتمدآریا که مرا یاد «در انتظار گودو» انداخت. آخر پوچی!
- «نامزدی خیلی طولانی» و «زیبایی رباینده» هم دو تا فیلم به مفهوم مطلق کلمه اعلا. یکی شاهکاری از ژان پییر ژونه (سازندهی فیلم محشر «سرگذشت شگفتانگیز املی پولن») و آن دیگری روایتی شخصی و بیپروا از برناردو برتولوچی در رجوع به ریشهها و وطن. بی شرح افزونتر!
- «کازانتزاکیس» ِ همیشه بزرگ که آمدم «چین و ژاپن»اش را بخوانم، اما باز به لطف «مهتاب» (عزیز «آفتاب»یام) گذارم افتاد به «گزارش به خاک یونان»اش (با ترجمهی درخشان صالح حسینی). مستام میکند و دیوانه! باورش ساده نیست، اما همین حالا با یادآوری فضایی که میآفریند، چشمانام خیس میشوند، خیس خیس! اصلا چه خوب که ذائقه تازه کنیم به بخشی از فصل «دختر ایرلندی»اش:
... شبانه عازم شدیم. از ماه عسل میتراوید. دیگر به عمرم ماه را چنان ندیدم. آن چهره، که برایام همواره حزنآلود مینمود، اکنون میخندید و در همان حال که با ما از مشرق به مغرب پیش میآمد، رندانه تماشامان میکرد، از یقهی باز پیراهنمان تا گلو و از آنجا تا سینه و شکممان به پایین میسرید. مهر سکوت بر لب زده بودیم. هراسان بودیم مبادا کلمات، تفاهم کامل بدنهامان را که کنار هم گام بر میداشتند، برهم زند. همچنان که در امتداد راهی باریک پیش میرفتیم، گاهی رانمان به هم میخورد، اما ناگهان هر یک از ما خود را کنار میزد. چنین مینمود که نمیخواهیم آرزوی طاقتفرسامان را در لذتهای حقیر صرف کنیم. آن را دستنخورده برای لحظهی بزرگ نگه میداشتیم. شتابان راه میبریدیم نه مثل دو دوست که چون دو دشمن کینهتوز. به سوی معرکهای میشتافتیم که در آن پنجه در پنجه و سینه به سینه با هم در میافتادیم.
هر چند تا این لحظه کلام عاشقانهای به هم نگفته بودیم و در این گلگشت هم قرار و مداری با هم نگذاشته بودیم، هر دو به خوبی میدانستیم که کجا میرویم و چرا میرویم. دلواپس رسیدن بودیم. احساس میکردم که دلواپسی او بیشتر از من بود.
...
- خوشا دوستان ماهی که دارم! تنها داراییام همین است جِدا و واقعا! و خوشا «پژمان و مریم» که عجیب آرامام میکنند با آن برادرانهگی و خواهرانهگی هستیشان در این بینابین بیبرادری و دوری از خواهر! راستی، چه دلام برای آن یکی «شین» تنگ شده است! دیگر تاب ندارم، چشمانام دارند میبارند ...
- «دماوند»، همان کوه بلند این سرزمین! من همهی خاطراتام از آن ختم میشد به این که بابام مرا در یک سال و نیمهگی زده زیر بغل و کنار مادرم خندان مقابل پسزمینهی بلنداش عکسی انداخته بودیم. چند هفته پیشتر که گذارم به دامنهاش افتاد، لحظهی غریبی بود وقتی که از پیچ جاده با همراهان پیچیدیم و قلهاش در ابری که کلاهی بود برایاش، شد تصویری ماندگار در خیال و خاطرم. زبانام وا ماند!
- نگارندهی دوستداشتنی «عروسک کوکی» _ که سخت مهربانانه نواخت و مبهوتام کرد همین نیمهشب _ پیامی داد صبحگاه آخرین روز مهر که: "آنچه را که دوست داری بهدست بیاور، وگرنه مجبوری آنچه را که بهدست میآوری، دوست بداری!" پند جالبیست، اما یکجای کارش میلنگد، آنجا که حضور مهیب و نیرومند تقدیر را که دوستداشتنیها را از دسترسات دور میدارد و تازه معلوم نیست هیچ چیزی هم بهدست بیاوری تا داشتهای برای همان دوست داشتن ِ ناگزیر در کار باشد! نمیدانم چرا هی دلام تنگ میشود و مدام یادم به «داش آکل» ِ هدایت میافتد که همهی اهل شیراز میدانستند ... و اشکی که از چشمهای مرجان سرازیر شد ...
- و دیگر «فروغ»! سه سالهگیاش را تمام کرده است و به تعبیری همین امروز پا در چهار سالهگیاش میگذارد، هر چند به شماره که باشد، تولدش را هفتهی پیش رد کردیم. به هر حال، یادم میآید که نوشتم یک بار قامت افراختهی بلندبالای او چنان فروتن هم هست که نمیگذارد برای دیدن روی ماهاش گردن بکشم و بشکنم! و حتا به همین است که هستاش هم ناگزیر شوم، خاطرش خوش است و عزیز همیشه!
اینک که مدتها گذشته از آن خط خطی کردنها، به یاد میآورم که از دلام باد سردی گذشته نسبت به فروغ در این چند وقت اخیر و آلودش به «افسردهگی». و این کم چیزی نیست! نه این که به فروغ بیمیلام، نه! انگار که خودم کم آوردهام، از خودم، از فروغ، از هر چیز دیگری که بند تعلقی بوده برایام به خاطر خودخواهیهام. آری، دیگر حتا میلی به خودخواهی در من نمانده است ...
آری، با این که جا ماندهام و مهربانیاش هم دیگر چارهی درد گردن و ستون فقراتام نمیشود، که بسیار کم آوردهام مقابلاش، اما او برپاست و پربار! اصلا مگر من دیگر کارهای هستم ...
خوب، اگر به خواستن و توانستنام بود، هنوز مینوشتم و مینوشتم، اما واقعا توانام به ته رسیده تا دیگر از خیلی شادیها و تلخیهای سفر حجمی بر خط زمان حتا کلمهای بنویسم. رویم زرد! فقط میماند تا به رمز بگویم _ از آنجا که حوصلهی دردسر احمقانهای برای هیچ ندارم در این پوچی: "دخترک کولی که مذاقام را زد و ترکاش کردم، چندیست به نقره سخت معتاد شدهام و نفسام آمیخته شده است با او دمبهدم!"
آن همه ناله کردم در ناتوانی از نوشتن و حالا این همه سطر سیاه کردهام؟ نگویید که لاف گزاف زدهام و همهاش اغراق بوده، اینها مگر جز پراکندهگوییهایی بیسرانجام و معلقاند؟ تازه، اگر بخواهید بدانید تقلاهایم برای این سطرها مرا به چه وضعی انداخته، تصور کنید که افسرده و بیمیل، انگار بعد از یک خودارضایی مازوخیستی وحشتناک، به کناری در یک تنهایی پلشتِ مسخره گوشهی اتاق کمنوری بینا و نفس، و پشیمان افتادهام، اما دیگر چه میشود کرد؟ کار از کار گذشته است و آخر میرسم به تأملی ناتمام و مردد در درد، خراش، «ضخم» و ...
همین!
تقدیم به آن عزیز تنهایی با روح سرگرداناش که از دستاش امان ندارم!*
آخر، کاری کرد که دستام را گرفت و برم داشت و برد به سالهای دور،
سالهای دور ِ ...
گویا ترانهای هست که میگوید: "مارگریتا! مارگریتا! ... مارگریتا! مارگریتا! ... مارگریتا! مارگریتا!..." همینطور این اسم تکرار میشود، و با چند بار نفس تازه کردن هی ادامه مییابد و ...، بالاخره میرسد به اینجا: "مارگریتا! سوزن گرامافون رو اسم تو گیر کرده، ... مارگریتا! مارگریتا! ... مارگریتا! مارگریتا! ..."
و این شده حکایت دل ریسی که با Replay خودکار ترانهای بارها و بارها، و ساعتهاست که میشنود: "... چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت، دنبال هم امروز و فردا گذشت، دل میگه باز فردا رو از نو بساز، ای دل غافل دیگه از ما گذشت، زندهگی میگن برا زندههاست ..."
زمان بچهگی، تربیت خانوادهگیام و فضای اجتماعیای که در آن بزرگ میشدم، مرا دچار یک باور خودآگاه متعصب مذهبی کرده بود که مطابق چارچوب بستهی خشکی، به شکلی انقلابی و تهاجمی، همهاش حلال و حرام میکردم و به همین خاطر، چه سالهایی را که به خاطر هیچ از کف دادم! چه مجالهایی برای خاطرهی جاویدان ساختن که شدند باد هوا، شدند هیچ! و ...
چه رعد و برقی میزند و تگرگی!
چنین شبهایی، بچه که بودم و هنوز لهجهی کودکانهام یک جور خلوص داشت، میگفتم: "مامانی! چه قرّ و تراقی!" و بعد میپریدم در داماناش. و حالا ... . بیخیال! بگذریم ...
میگفتم، «هایده» برایام بیمعنی که بود بماند، خودش و ترانهاش را مظهر فساد و گناه میدانستم و ... . چه ساعتها که برای شنیدن ترانههایی که خوانده گم کردم! و چه عتابها کردم به بزرگترهایی که حسرتآلود، افسوس نبودناش را میخوردند! حالا، لجام از باایمانی سادهدلانهی مستحکمام که کودکی و نوجوانیام را حریصانه و نامردانه خورد، و ته مانده و تأثیر والد گونهاش سالهایی از جوانیام را به مسخ پوچی در انداخت، در میآید.
آسمان بهاری آرام میگیرد دمی، و دوباره بیتابی میکند. میبارد و نمیبارد! اما با این بیتابی آسمان و سفت و ترنگی زمین این شهر، فردا صبح چه آبی همه جا را میگیرد! عین امروز صبح، باید به آب بزنم بی چکمه و چتر ...
دبستانی که بودم، در راه آمدن به خانه، چنین روزهایی هوس میکردم سرخوشانه با چکمه بپرم وسط آبگیرهای پراکندهی کوچه و خیابان به بازی و ... . آخرش شلوار گلآلودم بود که سرم را وا میداشت پیش نگاه سرزنشآمیز مامان به زیر افتد.
یعنی آن روزها کسی نبود که بگوید: "آخر، بچه! این چه جانمازیست که پهن کردهای؟ برو یه قل دو قلاتُ بازی کن!" جالب که تحسین و تشویق آن دور و بریهایی که ازشان تأثیر میگرفتم، سجادهام را روحانیتر هم میکرد! چه مؤمنانه بود اگر نوار «هایده» به دستام میافتاد و نشنیده میشکستماش! اَه ...
و حالا کوبهی آهنگ و نوای همراهاش، مدام و مستمر، زمین مرا کرده مسخّر سیلابی که ...
"... وای بر ما، وای بر ما! خبر از لحظهی پرواز نداشتیم، ..."