برای گنجشکک عزیزم!
صبح سهشنبه بود. وقتی زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و به سراغاش رفتم، بیحال بود. نمیدانستم که ...
آب قندی خواستم بهاش بدهم تا جانی بگیرد. نمیدانستم که ...
فقط چند قطره نوشید و ننوشید! نمیدانستم که همان وقت در دستانام جان میدهد.
پینوشت:
- چه اهمیتی دارد که کجا هستم؟ به هر حال، در روزهای آتی به تهران سفری میکنم. در این بحبوحهی روزمرهگیها و روزمرگیها، که حتا در هوای تابستانی به سرمای مرگ پهلو میزنند، اگر دلام را به دیدار دوستانی در میانهشان خوش کنم، عیبی ندارد.
- «سارا» هم که رفت. خدا کند در آن شهر هم اتوبوسی بیابد تا سوار شود و نوشتههاش را بنویسد!
اوووخیییی.....
متاسفم.. :(
مطمئن بودم این اومدن و رفتن گنجشکک بیچاره ایی که حتی اسم نداشت رو تاب نمیاری و دوباره توی فروغ چیزی می نویسی برای این که بدونیم که زنده هستی...
گاهی وقتی نمی تونی دلیل رفتن کسی رو بفهمی دلتنگی بیشتر از اون چیزی میشه که باید باشه.
منم دلم براش تنگگگگگگگگ شده...
شاد باشی.
سلام
من غریبه ای هستم
...................
سلام
خوبی؟
نمی دونم چی باید بگم فقط می دونم مرگ همیشه بد نیست
به روزم
فعلا
نه مرگ گنجشگ دلیل خوبی برای ندیدنت نمی تونه باشه. پس من چی باید بگم.یادته برات گفتم که.....
حالا دکترا عمرش رو اونقدری گفتن که من هم با دستام می تونم حساب کنم اما هنوز یه چیزی تو دلم می نه امیدت به خداباشه همه چی درست می شه
- یه بنده خدایی می گفتخدا اگه لب پرتگاه ببردت نگران نباش یا پشتت رو می گیره یا پرواز کردن رو بهت یاد می ده-
کاش زودتر برسد
سلام......
سکوت دسته گلی بود میان حنجره من
هلوووو.... انی بادی هووووم؟!!! :-/
یادته گفتی گنجشکت رو از دست دادی و من چی جوابت رو دادم
حالا من مادرم رو از دست دادم
ومنتظرم خدا پشتم رو بگیره یا پروازم بده
اگه جون نمیداد براش پست نمیگذاشتی
میگذاشتی؟
فقط به خاطر یکیشون...
اینهمه دارن میمیرن اما اونی که نزدیکت میمیره باید مشغولت کنه...
خنده داره...
موفق باشی
شب آفتاب نمی خواهد
وآفتاب نمی خواهد از ستاره صبح
نشان همهمه بر گیرد
ستاره منتظر آفتاب می ماند
و آفتاب می ماند