همین لحظاتی پیش فیلم «شهر خدا» را دیدم. همینطور که لحظات آخر فیلم میگذشت، به یاد «سگشهر» (یا همان Dogville) افتادم. بی آن که بخواهم شعار بدهم یا بر منبر بروم، واقعا دچار تردید میشوم از این که چیزی به نام آدم بودن باقی مانده است و حالا هر چه که باشد، زنده ماندن به خاطرش به چه میارزد!
گذشته از این گذر اول، و با سردردی، شاید از شدت غبار هوا، که رهام نمیکند، از وقتی که خبر سقوط و سانحهی هواپیمای دیروز را شنیدهام، و واکنشهای مختلفِ خرد و کلان را دیده و خواندهام، تردید دیگری هم آسودهام نمیگذارد. این تردید که در این میانه چهطور میتوانم مثلا بنشینم نه فقط فیلم «شهر خدا» را ببینم که هی ریز بشوم در زیبایی تحیرآور «خانهی خنجرهای پران» و ترانهاش؟ تازه، مدام اندیشهی یک نوشتهی کاملا شخصی ولام نکند!
و چه سخت سرم درد میکند، اما مهم این است که نمیخواهم به خودم بند کنم که چرا تأثرم را در نوشته خالی نمیکنم و آیا اصلا متأثر هستم یا نه. و همین است که روزمرهنویسیام، و در واقع عینیت روزمرهام، آنقدر درونی میشود که در تعلیق میان باور و ناباوری به بهای این زندهگی، خالی از یک جور کنار آمدن با امر زنده بودن نیست. پس با دانستن همهی اتفاقات و اندیشههای تأثرانگیز و تردیدآمیز نفس میکشم و میکشم. نفس کشیدنی نه فقط برای نمردن، که برای تقلای رسیدن به یک جور لطف و خوشی.
شاید بگویید خطوط آخر نوشتهام شده گواهی برای رد همان تردیدهایی که گفتم: این زنده ماندن مفت هم نمیارزد! و خطابام کنید: "برا گفتن دو کلمه حرف، اون هم ناحساب، که این همه صغرا کبرا نمیچینن! زر زر زیادی نکن! خفه ..." اما مهم این است که مجالتان نمیدهم و خاطرهی آن ترانهی زیبا را میریزم پیش روی همهتان:
«دلدادهها»*
زیبای کمیابی در شمال
خوبترین بانوی زمین
یک نگاهاش، تمام شهر را فروریزان
دومین نگاهاش، قومی را آوارنشین
هیچ شهر و قومی نیست که
هرگز بیشتر از چنین زیبایی
دلدادهاش باشند
آه، سرم ... چشمانام ...
با این درد و ورم، بیخیال همهی تردیدها و خوشیها! اصلا، مرا چه به این حرفها؟ خودِ خودِ روزمرهگی را بچسبم بس است. آری، بس است!
* اگر اشتباه نکنم شعر ترانه را شیگِرو اُمهبایاشی سروده است.
سلام
تورا گم کرده ام امروز و حالا لحظه های من گرفتار سکوتی سرد و سنگین اند و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند نمی دانی چه غمگین اند
خوشحال میشم به منم سر بزنی
چه تردید دوست داشتنی خوبی!
وهمیشه قبل از اینکه فکر کنیم اتفاق می افتد
زندگی برای هیچ آها !؟؟
سلام. شاید میان روزمره گی هایت اندکی تردید خانه کرده است که وسوسه ات می کند تا از یکی به نفع دیگری کنار بکشی! اینجا خبرهای سقوط زیاد شنیده ای و این یکی هم مثل بقیه! کم کم دارد عادی می شود این سانحه های بی علت.
۱.کی گفته نا حساب؟ حساب.واقعا حساب
۲.کسالتی در کاره؟
۳.دوست داشتم یه چیز کو تاهی می نوشتم اینجا و اولش تو گیومه می نوشتم: یکی رفت .یکی مون.یکی به حسرت سر جنبوند
سلام دوست من
از شما دعوت می کنیم از نتایج اولیه نظر سنجی بزرگ کانون پاسارگاد در مورد انتخاب صد هنرمند برتر 100 سال اخیر ایران بازدید فرمایید
http://3000.blogfa.com/
با سپاس
کانون نظر سنجی پاسارگاد
درست همون موقعی که آدم دلش می خواد بنویسه که هستم نظرخواهی شو برمی داره!