شکمام چندان پر نیست! و کمی بازی در میآورد. حالتی که گرسنهگی نیست، اما به آن نزدیک، اذیتام میکند. حوصلهء غذا خوردن هم ندارم حالا!
عین مرغ سر کنده که دیگر تکانهایش دست خودش نیست، همین طور داشتم به این و آن تماس میگرفتم. تلفن پشت تلفن! از مامان و خواهرم گرفته تا سه چهار دوست و آشنا! دیگر کسی نماند که بخواهم با او حرفی بزنم. و نگاه که میکنم، میبینم تراکم این همه مکالمه به یک دلیل کاملاً مشخص بوده است: «او»!
بعد از دیدناش برای اولین بار در روزی که همهاش به کار گذشت، متأسفانه خوشبختانه، و رفتن «او»، خواستهام سر خود را به طریقی گرم کنم تا کندی گذر زمان را متوجه نشوم. زمانی که در بودن او چه تند گذشت و من همهاش دلام میخواست که امروز در ما دو تا متوقف شود و به دوستی ما مجالی ابدی دهد. زمانی که در آن با او از عرقیات حرف زدم و شربتآلات، از دخانیات و شیرینیخوران، و ...، اما مهلتی به ناز و نیاز داده نشد!
به هر حال، همین بود که بود! همین است که هست! شاید این هم یک جورش باشد! و چه بسا یک جور خوب! و با ذوق و شوق دنبالاش میکنم و نه فقط به عنوان یک تجربهء نو، که دیگر کاردان شدهام و امیدوار ِ تحولی آن به آن. راستی، سهمیهء «روی ماه خداوند را ببوس»*اش را هم دادم. و امیدوارم او آن کاری که نسبت به آن حس خوشآیندی ندارد، در پیش نگیرد. و این را با او شرط کردم که اگر بفهمم و مطمئن شوم به چنان راهی درافتاده، آسودهاش نمیگذارم، همچون یک فرشتهء سیاه!
این فرشتهء سیاه هم حکایتی دارد. گویی نفرینشدهای هستم که میتوانم دوست بدارم، اما دوستداشتنی نیستم آن گونه که میخواهم. و همین بوده که در موقعیتهای یکطرفه قرار گرفتهام تا کنون! از این پس میخواهم این سیاهی را به فرشتهگی بیفزایم تا هر چند ساده نیست، اما عزیزی تن به شرایطی بیحس از روی پندار و تصور ناگزیری و ناچاری ندهد. این فرشتهء سیاه از ته دلاش باور دارد که ما به هیچ کاری مجبور نیستیم. شاید رو آوردن به این چنین منشی چارهء شکستن طلسم آن نفرین باشد. میخواهم که امیدوار باشم. و گفتهاند که خواستن توانستن است.
وسط همین نوشته چُرتی هم زدهام! به تماس تلفنی اشتباهی در آن وقفه افتاد و با به خاطر آوردن آب کتریای که بر گاز میجوشید، مطلقاً بیدار شدم. و این را برای این گفتم که بدانید، این فرشتهء سیاه از آن دست فرشتههای اثیری آسمانی نیست. این فرشته پایش بر زمین است، خون شوری در رگاش جاریست، دلاش هوای خیلی چیزها می کند و از خیلی چیزها هم میترسد، ... و نهایتاً این که به چرت زدن هم میافتد و کتری خالی شده از آب جوشاش را گاهی بر گاز روشن از یاد میبرد، چندان که به مرز ذوب شدن میرسد!
هنوز غذایی نخوردهام، اما دیگر اذیت نمیشوم.
آخر، دارم سعی میکنم همه چیز را دستکم بگیرم. آخر دارم قد میکشم تا سقف آسمان، اما حواسام جمع جمع است که آسمانی نشوم. من همین زمین را خیلی خیلی دوست دارم. آخر، همینجاست که میتوانم منتظر باشم تا او ساعتی دیگر تلفن بزند و دمی باز همصحبتاش شوم.
راستی، بعد از دیدناش نمیدانم چرا دیگر تصویری را که از صورتاش برای خودم درست کردهبودم ناخودآگاه، به یاد نمیآورم، اما هر چه هست این چهره را که دیدم به دلام نشست در یک لحظه.
و دوباره آب کتری جوشید و جوشید تا تمام شد!
و یک اشاره در آخر: من امروز از موقعیتی که داشتم سوء استفاده نکردم، این را بهتر است «لیلی» به هیچ حسابی نگذارد. و همینطور سردرگمی این یادداشت را که فقط یادداشتیست برای دلمان: او و من!
* رمان خواندنی و دوستداشتنی نوشتهء مصطفی مستور
تاب نیاوردم! دیگر تاب ندارم که تاب بیاورم وقتی که ...
درماندهء نوشتن و ننوشتن شدهام. شده است انگار درد بیدرمانی همین تصمیم گرفتن و نگرفتن! و همینطور ماندن و رفتن، و میدانم که اگر حرف از رفتن بزنم، همهء آنها که میشناسندم سیل خندهشان را باید تاب بیاورم _ که دیگر تابی ندارم، اما واقعاً برای ماندن مرددم!
بگذارید پیش از این که حرفی از خود خودخواهام بزنم، کمی به سیر و صفا دعوتتان کنم. بسمالله ...
«نامههای عاشقانهء یک پیامبر» به قلم دانیال کشانی
بریده ای از یک نامهء تازه:
دیشب بود، دیشب بود که یادم افتاد، بعد این همه فراموشی یادم افتاد، که اشتباه کردهام. مهتاب! تنهایی از آنچه ما آن را "انسان" مینامیم، هیچ باقی نمیگذارد. تنهایی مسخکنندهء تمام آن وجوهیست که شاکلهء بودنِ انسانی را تشکیل میدهد و تنهایی، از آدم، هیچ چیز باقی نمیگذارد، هیچ، جز صورتکی سخت به روی وجودی شکنا و مرده! هر ذره که تنهایی آن پوستهء دروغین بیرون را سخت میکند، از لطیفترین ذرات درونات میکاهد و میکاهد و میکاهد و روزی میرسد که تو هیچ نیستی، هیچ، جز پوستهء سخت به دور درونی خالی! خالی از هر چیز! خالی از قلبی برای دوست داشتن. خالی از قلبی، مهتاب !برای دوست داشته شدن ...
بریده از یک نامهء دیگر به قلم فرهاد خضری در میان نوشتههای دانیال:
پسرک بودم، چشندهء عشقی کوچک، که به مجنون گفتم: "زنده بمان!" به من گفت یا برام خواند، مادربزرگام گمانام، که مجنون مجرم به عشق را چهطور شلاق میزدند و او آرام و بلند و با فریاد میگفت "لیلی!" به من گفت یا برام خواند، مادربزرگام گمانام، که لیلی چهطور در آتش عشق مجنون میسوخت و به هر زخم شلاق مجنون زخمی بر او نقش میبست و او هم دور از او و در زندان خانهء پدر و آرام و بلند و با فریاد فقط میگفت: "مجنون!"
و بعد هم انگار کلهخری عالمی دارد. و کاش زمین و زمان بتواند همین را به یک نفر ببیند که به خری دل ببندد یا خری به او، و دلاش را نشکند.
و چه حلقهء دوستداشتنی و درخشانیست این حلقهء ملکوت! از دم، تکاتک حلقهنشینان کارشان درست! حکایتِ دوست داشتن نیست که چه بسا برخیشان به دلام ننشینند، اما بیتردید همهشان محترماند. ناخودآگاه به یاد بحث ابتذال افتادم، و این که اصحاب این جمع چه پاکاند و مبرا از ذرهای پلشتی ... . مثلاً سیبستان را ببینید. و نیز شنیدنیست که میگویند «فریدون سه پسر داشت» ...
این سیر و سیاحت آدم را به یاد تعاریفی که از بهشت کردهاند، میاندازد. اگر کسی گوشام را نمیپیچاند، میگویم که مرا همین بهشت نقد خوشتر است تا آن انهار شیرین و لعبتکان خورشیدنشان که نسیه است، نسیه!
و میبینید که آدمی چه قانع است؟ از اوج درگیری در عینیت عشق و دوستی، فرو میآیی تا مجاز مطلق نشئهای رقومی! _ کمی ویار کردهام که سخت و سقلمه بنویسم!
و بیانصاف نباشم که پا بر مرز نهادن هم جاذبههایی ویژه دارد، وقتی آن سوی سیمها و دستگاهها گاهی خودِ خودِ «لیلی»ست که نوازشات میکند. آه ...!
راستی، یادم باشد یک بار مفصل از نوازش و ناز بنویسم. چیزیست در مایههای خواب که بیآن آدمی منگ میشود و ...
داستان غریبیست داستان مردهایی که میمانند تا عینیت عشقشان برود:
1
ریک در کازابلانکا
2
توتو در سینما پارادیزو
3
محمود در درخت گلابی
و من و تو این میانه فقط قصه میخوانیم و تنمان میلرزد، دلمان غش میرود، و چشمانمان مبهوت!
چه چشماندازیست ...