پیشدرآمد: 1984
درآمد: میتوانید عاقلی کنید و نخوانید این خطوط را، اما اگر خواندید، هیچ نگویید! راستی، چه زمستانیست در پیش!
نمیدانم ربطی به این آب و خاک دارد یا هر جای دنیا هم که باشی مدار تقدیر بر همین گردونه میچرخد! هر چه باشد و در نتیجهی هر تعاملی، آدم نوعی، و من خاص به عنوان مصداقاش، بازیچهی «اتفاق»است. اتفاقی که مهار آن دستِ خودش نیست.
به هر حال، درگیر اتفاقی شدهام که تنها گفتنیام در بارهاش «ابتلا به تحیر» است و بس. آری، حیرت کردهام در عین ناتوانی و ناباوری! ناگزیر هم هستم دندان بر جگر بگذارم تا صدا ندهم. حاضرم درونام لهِ له بشود، اما آگاهانه در مسیری نروم که بخواهد ذرهای خیال همانها که دل بستهاند به من، ذرهای، حتا ذرهی خردی، تیره و تار. مادر و خواهرم را میگویم، که در عین مرا بند رستهگی از این زمانه، تنها رسنهای نگهدارندهام هستند بیتردید. و این چه اتفاقی که آگاهیات را هم در بند میکند!
اصلا شاید خوبتر همین که هر چه زودتر عین روزهای کوچکتری برگردم و سر بگذارم به داماناش و اینطور خرد شوم، خردی دوستداشتنی که شیرخوارهام کند، نه ...
نه اینکه بشوم مفعول اتفاق خرد کردنی تحقیرکننده! حالام ازش دارد به هم میخورد. حالام بدِ بدِ بد ...، هاااااااه ...
اما مگر نه حالا کودک شدن میل محال است؟ دستام به مردن هم که نمیرود، اما از آنجا که همهمان تحمل مفعولیت اتفاقها را ناگزیر دیر و زود یاد گرفته و میگیریم، و مادر و خواهرم هم نیز، مثل خودم و شاید عمیقتر از من آموختهاند، پس دلیلی ندارد که حتا با همهی آن آویزههای مهربانِ ماندن، دستام از آرزوی اتفاق بیخبر و یکبارهی مرگ کوتاه شود! آری، کاش ...
میمُردم
!
همین لحظاتی پیش فیلم «شهر خدا» را دیدم. همینطور که لحظات آخر فیلم میگذشت، به یاد «سگشهر» (یا همان Dogville) افتادم. بی آن که بخواهم شعار بدهم یا بر منبر بروم، واقعا دچار تردید میشوم از این که چیزی به نام آدم بودن باقی مانده است و حالا هر چه که باشد، زنده ماندن به خاطرش به چه میارزد!
گذشته از این گذر اول، و با سردردی، شاید از شدت غبار هوا، که رهام نمیکند، از وقتی که خبر سقوط و سانحهی هواپیمای دیروز را شنیدهام، و واکنشهای مختلفِ خرد و کلان را دیده و خواندهام، تردید دیگری هم آسودهام نمیگذارد. این تردید که در این میانه چهطور میتوانم مثلا بنشینم نه فقط فیلم «شهر خدا» را ببینم که هی ریز بشوم در زیبایی تحیرآور «خانهی خنجرهای پران» و ترانهاش؟ تازه، مدام اندیشهی یک نوشتهی کاملا شخصی ولام نکند!
و چه سخت سرم درد میکند، اما مهم این است که نمیخواهم به خودم بند کنم که چرا تأثرم را در نوشته خالی نمیکنم و آیا اصلا متأثر هستم یا نه. و همین است که روزمرهنویسیام، و در واقع عینیت روزمرهام، آنقدر درونی میشود که در تعلیق میان باور و ناباوری به بهای این زندهگی، خالی از یک جور کنار آمدن با امر زنده بودن نیست. پس با دانستن همهی اتفاقات و اندیشههای تأثرانگیز و تردیدآمیز نفس میکشم و میکشم. نفس کشیدنی نه فقط برای نمردن، که برای تقلای رسیدن به یک جور لطف و خوشی.
شاید بگویید خطوط آخر نوشتهام شده گواهی برای رد همان تردیدهایی که گفتم: این زنده ماندن مفت هم نمیارزد! و خطابام کنید: "برا گفتن دو کلمه حرف، اون هم ناحساب، که این همه صغرا کبرا نمیچینن! زر زر زیادی نکن! خفه ..." اما مهم این است که مجالتان نمیدهم و خاطرهی آن ترانهی زیبا را میریزم پیش روی همهتان:
«دلدادهها»*
زیبای کمیابی در شمال
خوبترین بانوی زمین
یک نگاهاش، تمام شهر را فروریزان
دومین نگاهاش، قومی را آوارنشین
هیچ شهر و قومی نیست که
هرگز بیشتر از چنین زیبایی
دلدادهاش باشند
آه، سرم ... چشمانام ...
با این درد و ورم، بیخیال همهی تردیدها و خوشیها! اصلا، مرا چه به این حرفها؟ خودِ خودِ روزمرهگی را بچسبم بس است. آری، بس است!
* اگر اشتباه نکنم شعر ترانه را شیگِرو اُمهبایاشی سروده است.
برای میم همیشهگی خودِ خودم!
عزیز دلام!
بعد از اون دعواییم که کردی تا ازت دست بکشم، باز هم چه خوشات بیاد چه نه، میخوام این وقت رو با تو حرف بزنم _ چه فرقی میکنه که به این مثلا نوشته بگم حرف زدن؟ آری، میخوام ببارم حرفامو فقط برا خودِ خودت، در حالی که نه من «محمود» هستم نه تو «میم» آفریدهی گلی ترقی تو «درخت گلابی»، که با کار داریوش مهرجویی و ریزهکاریهاش جاوادانه شدن. تو میم واقعی و اختصاصی خود منی، حتا اگر فقط «خاطره»ت مونده باشه بهجا.
و اما ...
دیروز عصر، که شد صدای تو عین زندهگی،
و دیشب، که آمدن «بهسا» به خانهی «منصور» نه دیگر برایام تعجبی به همراه داشت، که تو گفتی بودی! و البته با او در غیاب تو غرق شدم، در عین شدت و حدت بحث رفقا برای جستن خدا و شناختناش، که میشناسیشان حتما و تو نبودی و بودی!
نیمه شب در آستان چرخش چهارمین روز هفته به پنجمین، نیمی از راه تا خانه را پیاده آمدم به مقداری گفتوگو و مقداری هم واگویه. در این مسیر هم بود که دو خط کج و معوج نقره عین دود بر هوا کشیدم و بالاخره خودم ماندم و خودم که دوست میداشتم این روز که میرسد چیزی بنویسم و دیگر ناامید شده بودم. تو که آمدی و برایام ماندی با آن خندههات و این چشمان خیس اکنونام، این نوشته هم جان گرفت.
میبینی، هنوز هم دارم نامفهوم و غریب و دوستداشتنی مینویسم! و البته چهقدر رودهدرازی میکنم در حاشیه رفتن، اَه ...
حالا که به متن میرسم، انگار خبری نیست. مگر امان میدهی که بنویسم؟ اصلا بهتر است از خیر حرف زدن بگذرم و به چند جمله کوتاه بیایم:
میدانی، به روایتی همین امروز معادل روزشمار تولد تا مرگ «فروغ» برای من هم بهسر میرسد _ به همین خاطر هم دوست میداشتم امروز بنویسم حتما. باری، اینک عجیب دلام میتپد، میتپد، میتپد!
شب هم که بشود، میروم سفر برای چند روزی یا ...
بیخداحافظی!
یا چهگونه یاد گرفتم وقتی «اینجوری» میشه و «مأیوس» میشم، بگم «گور باباش» و در دم زندهگی کنم!
بامداد غریبیست که ... نه! اتفاقا هیچ چیز غریبی هم ندارد و کاملا عین هر نیمه شب دیگریست. حتا افکاری که از ذهنام میگذرند ویژهگی خاصی ندارند. شاید این که میخواستم بر زبان بیاورم چیزی را چنین حسی به من داده بود بامداد غریبیست که ... نه!
بامداد قبل داشتم خرت و پرتهام را میگشتم. چشمام افتاد به پوستر بزرگِ سیاهی از فروغ و دستخطاش: "تنها صداست که میماند" و یک جفت تاریخ: 1313 تا 1345. حواستان هست؟ یعنی او هم در همین سال سی و سه که پا گذاشته بوده، رفته؟ این چه سؤالیست که میپرسم، مگر دیگر این اعداد جایی برای تردید باقی میگذارند؟
در ضمن، داشته باشید که دارم ترانهی یکتای «رز صحرا» را گوش میدهم _ همان که چه جادویی استینگ با شِب مامی میخوانند.
خلاصه این که از بحث رفتناش هم که درگذریم، این سرکار علیه تا آن وقت که رفت چهها که نکرد! همان کارها که اسماش را ماندگار کرد، شعرهاش، فیلمهاش و حتا تجربهی زناشویی پردردسرش. بعد، من خاص در روزگاری با هزار امکان و استعداد فراتر از آن زمان _ البته با یک مشکل بسیار اساسی و آن هم فراغت و آسودهگی کمتر _ چه گهی خوردهام؟ کار و حتا غلط بماند پیشکش!
عجب ترانهایست! یکجاش میگوید:
And as she turns / This way she moves in the logic of all my dreams
This fire burns / I realize that nothing’s as it seem
و الخ
با این وصف، بی آن که مدعیالعموم بشوم، همان بهتر که وقتی برای خواندن کاری که سعی کردهام شاعرانه باشد، مقابل یک منتقد جدی دچار دلهره میشوم یا سالهاست تنها تجربهی فیلمسازیام را در مرحلهی تدوین رها کردهام و در ابراز علاقه و دوستی به عزیزی که بهاش بیتفاوت نیستم دچار استیصالام، اعلام آمادهگی کنم برای آزمایش همان دارویی که هدایت در س.گ.ل.ل. حرفاش را میزد. البته باید آرزو کنم که نتیجهی تحقیقات پزشکی درست از آب در بیاید، وگرنه ...
دارد صبح میشود. مثل همیشهی همیشه!