یکی دو سه کلمه ...

امشب بعد از این‌که از سفر برگشت، بالاخره من رو صدا کرد، نمی‌دونی که چه‌قدر خوش‌حال شدم.

راستی، امروز یکی به‌ام گفت: «بلد نیستی فارسی بنویسی.» بعد نمی‌دونم چه‌طور شد که حرف به این‌جا رسید که گفت: «شاملو که شاعر نبود، اون چیزایی که او می‌نوشت شعر نبود، کاریکلماتور بود. ...» و من یه کمی خیال‌ام راحت شد دربارهء این‌که بلدم فارسی بنویسم یا نه. اول‌اش یه کم جدی گرفته بودم حرف‌هاش رو ...

یه کتاب هم اومده به بازار از انتشارات ماه‌ریز به اسم: «پرسیدن راه رو دورتر می‌کنه» و یه حکایتی درش هست که اینه:
      سال‌ها پیش توی پرواز تهران-فرانکفورت دیدم‌اش،
      مهمان‌دار هواپیما بود. خیلی دوست‌اش داشتم.
      بعد از چند وقت گفت من به خاطر کارم نمی‌تونم با یه روباه ازدواج کنم.
      بعدا شنیدم با یه جغد عروسی کرده.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد