دست خونی ناآماده!

سلام!
این چند خط نوشته الزاما به معنای بازگشت دوباره نیست. آخر، بدجوری دچار یک جور رخوت شده‌ام که ...
اصلا همه چیز را رها کرده‌ام به دست بادی که به هر سو ممکن است بوزد. به‌تر است بگویم ولِ ول!
حالا هم که با دست خونی می‌نویسم ـ نگران نشوید! زخم کوچکی بود که خشکید، فقط به خاطر ثبت خاطرهء یک غروب زمستانی‌ست به قلم یک دوست:
       
       حالا من به تو پیش‌نهاد می‌کنم:
       میز چوبی کنار یک دیوار،
       نور خوابیده روی میز،
       فنجان خالی، کیک نیم‌خورده
       و فکر کن که باید
              کش بیایی به اندازهء پل سیدخندان!
       وقتی هوا ابری و خاکستری‌ست،
       وقتی هوا با درخت‌ها و صورت تو
                                          بازی می‌کند ...

و من غبطه خوردم صادقانه به آماده‌گی‌اش برای تصویر کردن که مدت‌هاست دیگر آماده نیستم ...

مردن در روزمره‌گی و تهوع از نمایش فوق‌العادهء خوب و جلف بعضی‌ها

چند روز است که از زلزله گذشته. نه این که اوضاع عادی شده باشد، اما همه به روزمره‌گی‌هایشان بیش‌تر مشغول می‌شوند. هیچ گریزی نیست. مگر باید ...

فقط یک حرف باقی‌ست، به‌تر است بگویم واگویه‌ای شخصی که سر از این‌جا در آورده:

-          نمی‌دانم چرا برخی چنان قیافه‌ای می‌گیرند یا چنان لحن‌شان را تغییر می‌دهند که گویی فقط خودشان هستند که اندیشهء مصیبت دیگران را دارند! فرق افراد در این است که برخی از ابراز روزمره‌گی‌هایشان ابایی ندارند و اگر کار فوق‌العاده‌ای به انجام می‌رسانند، لزومی نمی‌بینند تا از آن حرفی بزنند و در بوق بدمند. از طرفی عده‌ای هم پیدا می‌شوند که روزمره‌گی‌هایشان را رها نمی‌کنند، اما آن‌چنان نمایشی از انجام فعالیت فوق‌العاده‌شان که خیلی هم خوب است، به راه می‌اندازند که گوش فلک را کر می‌کنند و توقع دارند، بقیه شرمندهء الطاف‌شان گردند. عزیز! اگر بر این باوری که حرکت فوق‌العاده‌ات نیکوست و به خاطر هزار و یک چیز خوب، نباید که از آن اسباب معرکه‌گیری درآوری و نه از آن چماقی برای کوبیدن به سر دیگران.

و اما ...

من هم‌چنان خواسته ناخواسته نفس می‌کشم و روز و شب پشت سر می‌گذارم، فارغ از همهء کارهای فوق‌العاده‌ای که انجام داده‌ام یا نه، روزمره‌گی همیشه‌گی‌ام را داشته‌ام: کار و فراز و نشیب حرفه‌ای، گشت و گذار، رفاقت و درگیری عاطفی و ... :

-          یک نامه باید می‌نوشتم. صبح شنبه‌ای که گذشت، حاصل نوشتن‌ام را، هر چه از آب درآمده بود، فرستادم. و هنوز جوابی نگرفته‌ام، اما ...

-          درست همان شب که بامداد پس از آن زلزله آمد، با مریم حرف زدم، حدود یک ربع ساعت عین دو نفر آشنا، بی یادآوری هیچ خاطره‌ای از گذشته و بی اشاره‌ای به هیچ آیندهء جداگانه‌ای که ...

-          چند کار ناتمام‌ام را به سرانجام رسانده‌ام یا در شرف نهایی شدن هستند. از سویی در آستانهء انجام چند طرح جدید هستم، ولی هیچ میل و رغبتی به‌شان ندارم. شاید به‌تر باشد تا همین ته‌ماندهء کارهایی را که متعهد شده‌ام، تمام کنم. بعد کمی نفس بکشم و بعد دربارهء کارهای تازه فکر کنم. فقط نمی‌دانم کارفرما منتظر من می‌ماند یا ...

-          راستی، یک نامهء دیگر هم گفته‌ام که می‌نویسم، اما هنوز به هیچ جایی نرسیده است نوشتن‌اش، هر چند می‌دانم چه می‌خواهم بنویسم. این یکی هم عین بسیاری نوشته‌های دیگری که دوست دارم بنویسم و قول‌شان را داده‌ام، ولی هم‌چنان در انتظار قلمی شدن مانده‌اند. دیگر ...

من دیگر مرده‌ام! از بس که در روزمره‌گی‌هایم گشت می‌زنم. از بس که حال‌ام از نمایش و شعار فوق‌العادهء دیگران به‌هم می‌خورد. از بس که ...

اما همین است که هست! و بگویم که این مردن را به خیلی چیزهای دیگر ترجیح می‌دهم ...

 

راستی، گر چه هیچ تعلق خاطر مذهبی‌ای ندارم، اما همیشه خوبی خاصی در سیمای مسیح در ذهن‌ام تصویر شده که دوست‌اش داشته‌ام. زادروزش آمد و رفت، و از آن برای من همین خاطرهء خوب چند خط نوشته باز خواهد ماند. و البته یک هوس که بروم «گزارش به خاک یونان» کازانتزاکیس را باز هم ورق بزنم.

 

و دو تا لینک برای خواندن و دیدن:

-          فروغ که از سیاه پوشیدن‌اش کمی بوی نمایش فوق‌العاده می‌آید، اما خوب ...

        -       ساغر که دانش‌جویی‌ست از حلقهء ملکوت با چندین دوست داغ‌دار.

سکوت ...

تا دیروز عصر خبر زلزلهء بم را نداشتم و وقتی آخرین نوشته‌های داریوش میم را می‌خواندم، از دیدن خبر مبهوت شدم. سکوت محض در تنهایی، حلقهء اشکی که می‌خواست بریزد و نمی‌ریخت و همین‌طور سکوت، سکوت، سکوت ...
آدم بعضی وقت‌ها نسبت به همه چیز تردید می‌کند، هر چند من همیشه در تحیر و تردید هستم. آدم می‌ماند که می‌شود دیگر از زنده‌گی حرف زد یا نه، هر چند که حرف «زنده‌گی و دیگر هیچ» را از ته دل دوست داشته باشد. این‌جا را ببینید که «زنی به نام سیاوش» سوگ‌سروده‌اش را سر داده است.

بعد از حرف و حدیث، اگر کسی می‌تواند خون هدیه کند و فکری برای گریز از سرمای بازمانده‌گان کند، تعلل نکند. این‌جا را هم ببینید.

اعتراف پیش از سفر به ...

می‌خواستم حرفی نزنم قبل از سفر، اما دیدم به‌تر است لب به اعتراف باز کنم، هر چند اسباب شرم‌ساری‌ست.

می‌خواهم به سفر بروم، سفری در جغرافیای همین آب و خاک. سفری کوتاه که دو سه روز بیش‌تر طول نخواهد کشید، اما قصدم رفتن به سفری دیگر بود، در جغرافیایی متفاوت برای مدتی نامعلوم: در سرزمینی که راه‌های ارتباطی‌اش دوستی‌های انسانی‌اند، چه واقعی چه مجازی. یک کوچ فصلی برای یک خواب زمستانی در انزوا و بی‌خبری از همه که آخرش نامعلوم. می‌خواستم خودم را فقط در کار غرق کنم. جیفهء دنیا را بهانه کنم و تنها از تراکتور حرف بزنم و آچار فرانسه و سی.ام.اس. و حق‌التحریر!

ولی تصمیم‌ام را تغییر دادم:

به خاطر الف آن کلمهء رمز که قصهء ناگفتنی‌اش بماند برای وقتی دیگر!

و به خاطر آقای ف. که پیرمرد خردمندی‌ست زیر بار انبوهی از دردسر زنده‌گی. بگذارید قصه‌اش را بگویم.

صبح سه‌شنبه در محل جلسه‌ای دیدم‌اش. پیش از شروع جلسه گفت: "دی‌شب را تا صبح بیدار بودم و مقاله‌ها و تحلیل‌های منتشر شده دربارهء صدام را می‌خواندم. یک نفس، بی آن که چشم بر هم بگذارم." و بعد کار شزوع شد: یک جلسهء حسابی و سنگین، حدود سه ساعت جدل و بحث! و بعد قرار شد در فاصلهء زمانی دو سه ساعتی هر کسی دیگر کارهایش را سر و سامانی دهد و دوباره جلسه پی گرفته شود تا تکلیف موضوع محل مناقشه یک‌سره شود که وقت ضیق بود. دیدم که او شال و کلاه کرده و آمادهء بیرون رفتن است. یک‌باره گفت: "می‌دانی الآن برای من به‌ترین کار چیست؟" بی‌تأمل گفتم: "خوب است ساعتی استراحت کنید و بخوابید." خندان گفت: "خواب؟ حیف این وقت نیست؟ من می‌روم دو ساعتی بیلیارد بازی کنم. ساعت سه برمی‌گردم." سکوت کردم و در خلوت خودم سرافکنده شدم.
و البته بگذارید به هر حال، هر چند به آن سفر کذا فعلاً نخواهم رفت، کم‌تر آفتابی شوم. بگذارید تا ...

آخر هر چه باشد نه من آقای ف. هستم که پیری‌ست حکیم نه ...

و هر چه باشد، حال‌ام چندان خوب نیست که حتی اگر جور دیگر نشان دهم، راست نیست! سید می‌گوید:

 

نه! ...

نامه‌ام باید کوتاه باشد،

ساده باشد،

بی حرفی از ابهام و آینه!

 

از نو برای‌ات می‌نویسم

حال همهء ما خوب است،

                اما تو باور مکن!

 

تا ساعاتی دیگر در آغاز راه سفر خواهم بود، رو به جنوب ...

هیچ خبری نیست، اما می‌خواهی تصمیم بگیری، و مبهوتی!

کلمهء رمز: الم (بخوانید الف، لام، میم)، ...

 

گفته بودم که به‌تان در این چند روزه خبری می‌دهم. خبری از خودم، خدا، مادر و از مقولاتی مثل امانت، رفاقت، اتفاق، رفتن، نوشتن و ...

خبری که به تصمیمی کاملاً عینی مرتبط است و به طور جدی دارم درباره‌اش تأمل می‌کنم. تصمیمی که حتی اندیشیدن به آن زمانی برای‌ام اصلاً معنی نداشته، چه برسد به این که حالا در آستانه‌اش ایستاده باشم. بماند که این تصمیم برای چیست، اما هر چه هست مرا به برزخی انداخته که آسوده نیستم. نترسیده‌ام، اما نگران‌ام! نه به خاطر دل‌بسته‌گی‌هایم که دارم دل از همه‌شان می‌کنم، بلکه به خاطر آنی که به‌ام دل‌بسته است. و دل بستن‌اش را نمی‌شود کاری کرد، که غریزی‌ست!

به‌تر است دیگر در این باره چیزی نگویم و در سکوت بیندیشم. فقط بیندیشم تا وقتی که تصمیم‌ام را بگیرم و آن وقت خبردارتان کنم. صبر کنید، هنوز خبری نیست!

 

حاشیهء اول:

دوست‌ام چند شب قبل می‌گفت که اگر بفهمم پنج سال دیگر خواهم مرد، در آن فاصله چه می‌کنم. جوابی که دادم با این فرض بود که زمان قطعی مرگ‌ام اگر آن موقع باشد، همان پنج سال دیگر، کاری نخواهم توانست انجام بدهم چرا که افسرده می‌‌شوم. آخر من آدم برنامه‌ریزی کردن برای چنین فاصلهء زمانی‌ای آن هم در حضور یک حس مزاحم آزاردهنده نیستم. و ادامه دادم که البته من آدم زیستن در لحظه‌ام. به شعفی در یک آن حاضرم جان بسپرم از سر رضایت مطلق! و حالا می‌گویم بی آن که برای‌ام وقت تعیین کنند، اگر به این باور برسم که تمام شده‌ام و دیگر هیچ چیزی مشعوف‌ام نمی‌کند و فرصت در شعف مردن را از کف داده‌ام، هیچ ابایی ندارم از دست کشیدن، توقف و بیرون رفتن از گود. آماده‌ام تا پیش‌قدم شوم، به بهای هر اتهامی که بخورم!

 

حاشیهء دوم:

امشب خیلی به یاد پدرم افتادم و دل‌‌تنگ شدم. امشب آن چنان مبهوت شدم از ...، که به قطع و بی‌تردید گفتم نسبت به مردانه‌گی‌ای که می‌بینم هیچ تعصبی ندارم و حتی شرم‌سار هستم. امشب باز هم به «شب‌های روشن» فکر کردم. بگذارید تکه‌ای از آن را برای‌تان نقل کنم:

-          شده تا حالا به کسی برخورد کنین که به دل‌تون بشینه؟

-          آره، ولی به دل‌شون ننشستم.

-          یعنی چی؟

-          یعنی قبلاً یه نفر به دل‌شون نشسته بوده ...

بگذریم!

دربارهء این داستان این‌جا حرف‌هایی برای شنیدن هست. نمی‌دانم چرا، اما دوست دارم آیدا هم در این باره کمی بیش‌تر بنویسد، بیش‌تر از نظراتی که بر نوشتهء دیگران ثبت کرده.

 

حاشیهء آخر:

-          فروغ تازه شد!

-          دی‌شب فیلم غریبی دیدم. با آن که از فیلم‌های بزن ‌بزن چندان خوش‌ام نمی‌آید، اما «بیل را بکش (Kill Bill)» چیز دیگری‌ست. بی حرف کم و بیش!

-          باز هم به یاد «باش‌گاه مشت‌زنی» افتادم، به خاطر همان بهتی که از دیدن‌اش به آدم دست می‌دهد.

 

کاش ...